در جستجوی نمو



متنفرم از این حالی که توش اسیر شدم. از این درک نشدنی که روز به روز، بیشتر مغز و روحم رو می خوره. از این بودن اما نبودن. روزهاست که گوشیم رو روی صفحه ی چتش لاک و آنلاک می کنم که مبادا، چیزی رو از دست بدم. ولی وقتی می بینم من براش، اولویت هزارمم، می می رم! به معنای واقعی کلمه.

از اینجا و هر جای دیگه ایی که هستم، متنفرم.


می خواستم همه چیز رو از اول بنویسم، می خواستم احساساتم رو درباره شون بنویسم اما می دونی چیه؟ در بدترین حالت خودمم. هیچی سر جاش نیست و از خودم متنفرم. اینکه هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و حتی خودم هم نمی تونم کسی رو خوشحال کنم. اینکه احساسات سرکوب شده م رو نمی دونم چجوری باید هضم کنم. اینکه می دونم آخر این مسیر من داغون تر از چیزی می شم که هستم و انتظار دارم. دوست دارم همه ی این احساسات رو بالا بیارم و خالی شم از آدما و حسی که بهم میدن. کلی کتاب نخونده دارم، کلی گرافی های شنیده نشده و فیلم های ندیده. هر روز، بیست و چهار ساعت وقت خالی دارم و ساعت ها به چیزایی که باید تمومشون کنم زل می زنم، اما هیچ راهی برای انجام دادنشون پیدا نمی کنم و لطفا بهم نگو که چجوری برنامه ریزی کنم، چون بحث بلد بودن یا نبودن و تنبلی کردن نیست، فقط نمی تونم. نمی تونم.

+ وسط یه شو کمدی، موزیک ویدیو، صحبت با یه نفر یا حتی عکس گرفتن، بغضم چشم هام رو می سوزونه، من بهش می گم مرگ تدریجی.


چند روزی میشه که کلیپ عقد موقت دختر ده ساله با داماد بیست و دو ساله ( بعضی پیج ها کپشن زده بودند که داماد، بیست و نه ساله ست ) وایرال شده. اولین چیزی که با دیدن فیلم نظرم رو جلب کرد، ازدحام آدم های اطراف عروس و داماد (!) و گریه های بی وقفه ی بچه بود. نکته ی دوم، خوشحالی بیش از حد دختر بچه و خیال راحت داماد و بعد از اون، سرخوشی نی که در جواب عاقد، عروس رو برای گلاب آوردن میفرستادن. خب در ظاهر، این نکات مهم نیست و تنها چیزی که اهمیت داره، باطل کردن عقد اون بچه و جو سازی برای مدتی توی فضای مجازیه. اما من به چیزی فراتر از یه سنت کهنه نگاه می کنم. به دختر بچه ایی که تجربه ایی رو داشته که اتفاقا از روی اجبار نبوده. با خنده پای سفره ی عقد نشسته چون این تنها چیزی بوده که یاد گرفته، چه از ن فامیل و چه با تفکر خودش! به لمس هایی فکر می کنم که بعد از محرم شدن ( یا شاید هم قبلش ) انجام شده، به احساساتی که دستخوش تغییرات شده و باطل شدن عقد، هیچوقت اون دختربچه رو، دختربچه نمی کنه! و حتی شاید اون دختر متنفر شده باشه از قانون و آدم های ندیده ایی که طوفان سایبری راه انداختند برای این اتفاق! بله، تنفر! چون اون دختر نه علت ازدواج کردن زودهنگام رو درست درک کرده و نه طلاق خبرساز و جنجالیش رو! نه لذت کامل از لمس یک مرد برده و نه اون تجربه فراموش شدنیه! 

تمام نی ( یا عده ی زیادی از اون ها ) که توی اون اتاق بودن، به درست بودن این عمل ایمان داشتند. داماد از این تفاوت سنی فاحش و تجربه ی این مسئله، شرمگین نبود و دخترک، خوب میدونست که باید از چه کسانی اجازه ی بله گفتن بگیره! نمی دونم باید این جماعت بی اطلاع رو سرزنش کنم و هم پای دوستان مجازی و حقیقیم، این اتفاق رو محکوم کنم یا جور دیگه ایی رفتار کنم، بهرحال، هدفم از گفتن همه ی این حرف ها این بود که اگر واقعا سرنوشت این دختر و باقی دختران مشابه ش برای شما فعالان حقوق بشر مهم هست، بجای فعالیت صرف توی فضای مجازی، ترتیبی بدید تا این دخترها و خانواده هایشان، با تراپیست ها و مشاورین حرفه ایی ملاقات کنند و به درک درست از ازدواج و اهداف اون برسند! و همچنین از بوجود اومدن فاجعه های شخصیتی درون قربانیان این خاموش، جلوگیری بشه.


پر از حرفم و خالی از کلمه. وضعیت اسف باری که بخاطرش، روزی هزار بار اشک هام تا پشت پلکم میان و به هر نحوی که شده، راهشون به بیرون رو پیدا می کنند. به این فکر می کردم که نادیده گرفتن احساسات، چه ضربه ی مهلک و کشنده ایی میتونه باشه! و چه قاتل های بی خبری و چه مقتول های بی صدایی که از زندگی کردن، فقط توان " نفس کشیدن " رو دارند. این یکسال از جلوی چشمم رد می شه و آهنگ پس زمینه ش، صدای لانا ست که منو غرق می کنه. دیگه درد خیانتی که دیدم رو حس نمی کنم، انگار آرش، بی ارزش ترین اتفاقی بوده که توی زندگیم افتاده. دیگه از دست مونا ناراحت نیستم، برام مهم نیست اونم قربانی شده یا دونسته، من رو به قعر بی ارزش شدن کشید. سام، افسانه، صحرا، میثم، همه ی کسایی که یکسال گذشته ی من رو ساختند و تعدادشون مسلماً خیلی بیشتر از این حرفاست، دیگه جایی توی زندگی و احساساتم ندارند. شدم مثل کسی که وسط کابوس دیدن، متوجه می شه که همه چیز فقط رویاست، خیالش راحت می شه و دیگه چیزی اذیتش نمی کنه. 

یلدا، هیچی از علاقه م نسبت بهش کم نشده، هنوز نقش اول زندگیم توی بیداری و رویاست، اما دور شدم. اونقدر که گاهی خودش رو هم به ترس وا می داره! اونقدر که چند روز یکبار، پا روی غرورش (!) بذاره و با فرستادن یه تکست بخواد مطمئن بشه من هستم. نمی دونم این " ما " بودن رو می خواد یا فقط " بودن " احساساتش رو می کنه؟ راستش رو بخوای هیچی نمی دونم و دیگه علاقه ایی به دونستنش ندارم. یاد گرفتیم بدون هم زندگی کردن رو و این فاجعه ایی بود که من می خواستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم، که نتونستم. زورم به دنیا نرسید. 

حس و حال مزخرفی دارم. هیچ چیز برام مهم نیست و همه چیز، برام مهمه.


نمیدونم الان اوضاع بینمون چطوره؟! ترجیح میدم به خودم و خودش فضا بدم برای درک مشکلاتی که خواه ناخواه بوجود اومده. مدام در حال تلاشم تا درک بهتری از اوضاع و احساساتش داشته باشم و حرفی نزنم تا آرامش کوچیکمون از بین بره - که همیشه هم موفق نیستم - این چند روز مدام به این فکر می کنم که شاید باید دست از اصراربردارم و این اجازه رو بدم تا خودش تصمیم بگیره، با ذهن باز و من نتیجه رو، هر چی که بود، بخاطر آرامش خودش بپذیرم. اشتباه نکنید، نه زود جا می زنم و نه برای اثبات چیزی، عنوان سیریش رو به دوش می کشم. اما اعتقاد دارم که گاهی با تکرار بیان احساسات، نقاط مبهمی که توی ذهن طرف مقابل وجود داره، کمرنگ میشه. بهرحال، بودن توی یه رابطه یعنی دوش به دوش همدیگه حرکت کردن، درسته؟ نمیخوام که این هم دوشی رو تبدیل به غیر بکنم، حتی اگر مجبور به جدایی بشیم. روزها و ماه های سختی رو گذروندیم، خیلی سخت. مسیر اشتباهی رو تا آخر رفتیم و برگشت به نقطه ی شروع، هزاران عوارض مرئی و نامرئی داشت. نمی دونم واقعا، نمی دونم حتی از چی باید بنویسم، چجوری باید احساساتم رو بیان کنم. هوف.

بار اولی که باهم آشنا شدیم، با چندتا از بچه ها دور هم نشسته بودیم و اون تازه واردی بود که برای من غریب بود. حوالی ساعت یازده بود که سهیل شروع کرد به خوندن از ابی و داریوش. عجیب سنگین بود اون شب. تا اینکه کم کم اونم همصدا شد. سیگار پشت سیگار، آهنگ پشت آهنگ. اون از لانا دل ری میخوند و من محوش شده بودم. با هر اوج آهنگ، اشکاش میریخت پایین، دل منم همراهش. اون شب زودتر از هممون جدا شد و من حتی اسمشم نمیدونستم. رفته بود. ماه ها گذشت، از اون شب فقط خاطره های محو اون دختر برام باقی مونده بود و حال عجیبی که بهم داده بود. تا اینکه اتفاقی دیدمش، برگشته بود. حالا اسمش رو میدونستم، یلدا.


" مرغ همسایه غازِ " .

این عبارتی بود که من مدت ها خواسته یا ناخواسته بهش معتقد بودم. وقتی خبر خیانت دیدن دوست هام رو میشنیدم، خیلی بعید به نظرم میرسید که شاید نفر بعدی من باشم، اما بودم. روزی که با یکی از دوست های صمیمیم صحبت میکردم و بحث کشیده شد به روابطمون، متوجه شدم هر دو، از یک نفر صحبت می کنیم. احساسم؟ بغض سنگینی داشتم، هنوز هم گاهی اوقات دارم اما نه از عشق زیاد. حس فریب خوردن و احمق فرض شدن نزدیک ترین احساس به احساس منه. روزهای خوبی رو نمیگذرونم، اتفاقات و فشاری که روم سنگینی می کنه ، من رو وادار به نوشتنی کرده که یکسال پیش، ترکش کردم. نمیدونم چجوری پیش خواهد رفت، ولی نباید دست از تلاش برداشت، نه؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها