می خواستم همه چیز رو از اول بنویسم، می خواستم احساساتم رو درباره شون بنویسم اما می دونی چیه؟ در بدترین حالت خودمم. هیچی سر جاش نیست و از خودم متنفرم. اینکه هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و حتی خودم هم نمی تونم کسی رو خوشحال کنم. اینکه احساسات سرکوب شده م رو نمی دونم چجوری باید هضم کنم. اینکه می دونم آخر این مسیر من داغون تر از چیزی می شم که هستم و انتظار دارم. دوست دارم همه ی این احساسات رو بالا بیارم و خالی شم از آدما و حسی که بهم میدن. کلی کتاب نخونده دارم، کلی گرافی های شنیده نشده و فیلم های ندیده. هر روز، بیست و چهار ساعت وقت خالی دارم و ساعت ها به چیزایی که باید تمومشون کنم زل می زنم، اما هیچ راهی برای انجام دادنشون پیدا نمی کنم و لطفا بهم نگو که چجوری برنامه ریزی کنم، چون بحث بلد بودن یا نبودن و تنبلی کردن نیست، فقط نمی تونم. نمی تونم.

+ وسط یه شو کمدی، موزیک ویدیو، صحبت با یه نفر یا حتی عکس گرفتن، بغضم چشم هام رو می سوزونه، من بهش می گم مرگ تدریجی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها