پر از حرفم و خالی از کلمه. وضعیت اسف باری که بخاطرش، روزی هزار بار اشک هام تا پشت پلکم میان و به هر نحوی که شده، راهشون به بیرون رو پیدا می کنند. به این فکر می کردم که نادیده گرفتن احساسات، چه ضربه ی مهلک و کشنده ایی میتونه باشه! و چه قاتل های بی خبری و چه مقتول های بی صدایی که از زندگی کردن، فقط توان " نفس کشیدن " رو دارند. این یکسال از جلوی چشمم رد می شه و آهنگ پس زمینه ش، صدای لانا ست که منو غرق می کنه. دیگه درد خیانتی که دیدم رو حس نمی کنم، انگار آرش، بی ارزش ترین اتفاقی بوده که توی زندگیم افتاده. دیگه از دست مونا ناراحت نیستم، برام مهم نیست اونم قربانی شده یا دونسته، من رو به قعر بی ارزش شدن کشید. سام، افسانه، صحرا، میثم، همه ی کسایی که یکسال گذشته ی من رو ساختند و تعدادشون مسلماً خیلی بیشتر از این حرفاست، دیگه جایی توی زندگی و احساساتم ندارند. شدم مثل کسی که وسط کابوس دیدن، متوجه می شه که همه چیز فقط رویاست، خیالش راحت می شه و دیگه چیزی اذیتش نمی کنه. 

یلدا، هیچی از علاقه م نسبت بهش کم نشده، هنوز نقش اول زندگیم توی بیداری و رویاست، اما دور شدم. اونقدر که گاهی خودش رو هم به ترس وا می داره! اونقدر که چند روز یکبار، پا روی غرورش (!) بذاره و با فرستادن یه تکست بخواد مطمئن بشه من هستم. نمی دونم این " ما " بودن رو می خواد یا فقط " بودن " احساساتش رو می کنه؟ راستش رو بخوای هیچی نمی دونم و دیگه علاقه ایی به دونستنش ندارم. یاد گرفتیم بدون هم زندگی کردن رو و این فاجعه ایی بود که من می خواستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم، که نتونستم. زورم به دنیا نرسید. 

حس و حال مزخرفی دارم. هیچ چیز برام مهم نیست و همه چیز، برام مهمه.


مشخصات

آخرین جستجو ها